سلام با کی کار داری؟
-احسان!!!!!!!!!
نیست.
-ببخشید کجا رفته؟
از اینجا رفته ..
-کجا؟؟؟؟؟؟!!!!!
نمیدونم.
-آدرسی چیزی از اون نداری ؟
من که ندارم ولی اگه خواستی پیداش کنی یه سری به اینجا بزن فقط مواظب باش ..
یواش سر بزن که سرت آسیب نبینه .
این هم آدرس:کلیک کن همین جاست
آمد بهار دلکش و اندوه پر گرفت و رفت
غمگینی وجود من از شوق پر گرفت و رفت
گفتم کنم فدا سر خو د خاک پای دوست
آمد ندا چه سری سر گرفت و رفت
شما بگید آخه صفحه کلید من فارسی نداره .
اینها رو هم دارم شانسی تایپ می کنم.
خب عکس میذارم فعلا
پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی. پرنده گفت : من فرق درخت ها و آد م ها را خوب می دانم. اما گاهی پرند ه ها و انسا نها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این بزر گترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت: راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید. پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی. پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود. پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد . آنگاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی؟ انسان دست بر شانه هایش گذا شت و جای خالی چیزی را احساس کرد آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!!!
با تشکر از دوست عزیزم آقای محبی
می خواهم دمی به خواب روم،
دمی ، دقیقه ای ، قرنی.
اما همگان
باید بدانند که نمرده ام،
بدانند که حجمی از طلا میان لبهای من است ،
بدانند که یار کوچک باد غربی ام
و سایه بی کران اشکهای خویش .
مرا به حجابی از پگاه بپوشان ،
که بر من مشتی مورچه خواهد افشاند ،
و کفشهای مرا در آب سخت خواهد خیساند
تا بسرد گاز کژدمش.
چرا که می خواهم به خواب روم به خواب سیبها
تا گریه ای بیاموزم که پاک داردم از خاک.
چرا که می خواهم باکودک تاریکی سر کنم که خواست
تا دل از آبهای آزاد برکند.
اگر در حسرتت. چشمانم به در خیره شد...
اگر وجودم در هجر تو قطره قطره آب گردید...
و اگر تمام وجودم چشم گردید تا تو را دریابم...
چه ترسی بر من است
و چه اندوهی که تو خدا هستی و مرا روزی در میابی..
در غروب عشق ها و خنده ها
در نگاه عاشقی بی هم نفس
در صدای بلبل کنج قفس
در خروش قلب دریای حزین
در سکوت صحرا رویه زمین
در کنا دستهای پر چروک مادرم
پشت آن قلب شکسته ، پدرم
در سرور و شادی پروانگان
در هیاهوی دل دیوانگان
نام تو هر جا پیدا می شود
بی تو عاشق نیز تنها می شود
نام تو روح تمام لحظه ها
نام تو تنگ غروب خنده ها
نام تو عشق تمام عاشقان
نام تو حرف دل آن بلبلان
نام تو بر رویه دریای حزین
نام تو بر رویه صحرا ، بر زمین
نام تو چین و چروک دستهای مادرم
نام تو عین همان قلبه شکسته،پدرم
نام تو شور همه پروانگان
نام تو در قلب آن دیوانگان
نام تو هر جا پیدا می شود
بی تو عاشق نیز تنها می شود
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای بروی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زالودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مزگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پربارتر
ای در بگشوده بر خورشید ها
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر جز درد خوشبختیم نیست
این دل تنگ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش ازینت گرکه در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلبودن به چرک کینه ها
در نوازش نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها
گم شدن در پهنه بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهائیم خاموشی گرفت
پیکرم بو هم آغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهام را سیلاب تو
در جهانیاینچنین سرد وسیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای بزیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هایم از هرم خواهش سوخته
آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این . این خیرگیست
چلچراغی در سکوت وتیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم براه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم زهم
شادیم یکدم بیالاید به غم
آه می خواهم که برخیزم زجای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دل تنگ من واین دود عود؟
در شبستان زخمه های چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش واین آوازها؟
ای نگاهت لای لای سحربار
گاهوار کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شور وشعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
هر صبح طلوعی است برانتظار فرداهای من.
قاصدک خوش خبرم روزهاست که نیامده و من در پشت پنجره ی تنهایی تو را می خوانم
خواهم ماند...تنها در انتظار تو .چرا در برگ تنهایی ام برایت نوشتم؟؟؟
نمیدانم شاید روزی خواهی آمد ....میدانم از این رو گریان نمی مانم.
برای ورودت سبد سبد گل های انتظار به پیشوازت میفرستم .
شاید.....
سالها بود که در تاریکی به دنبال نور می گشتم غافل از اینکه چشمانم بسته است
خندید و گفت : دوستیم ؟
گفتم : تا کی ؟
گفت : دوستی تا ندارد . تا پیری . تا مرگ . تا قیامت . تا بعد از ملاقات با خدا . تا بهشت یا جهنم تا همیشه .....
گفتم : باشه دوستیم اما بیا نشونه ای برایش بزاریم .
گفت : هر طور دلت بخواد . گفتم : هر بار همدیگه رو دیدیم بخندیم و پلکهامون رو دوبار محکم به هم بزنیم . خندید و پلکهاش رو محکم دو بار به هم زد...