آسمان را به تماشا بنشینم
و با کدام واژه عشق را معنا کنم
بی تو
همه ی فصلها خاکستری
و همه ی ستاره ها خاموشند
کیفر شکستن دل من چند جاده غربت
و چند آسمان تنهایی است
باور کن
من هنوز هم
به قداست چشمان تو ایمان دارم
در تنها ترین تنها ییم
تنها کسم تنهاى تنهایم گذاشت
خدایا در تنها ترین تنهاییش
تنها کسش تنهاى تنهایش گذارد!
در فراسوی نگاهت
در فراسوی نگاهت چیزی نهفته است که مرا به سوی تو می خواند!
نمی دانم چیست این ناشناخته؟!
عشق است؟
شوق دوستی است؟
یا نفرت؟
به هر حال هر چه هست برای من مانند عصای سفید نابیناست
که نابینا را بینا تر از هر بینایی میکند
به من تنها وخسته بگو که چیست اینچنین مرا گمشده در تار و پود خویش کرده؟
به من تنها وخسته بگو...
"قلبهای ملتهب"
صدای غریبی می رسد به گوش
در آن خلوت نشسته است
جوانی به سوگ
در مصیبت آن روزهای خوب
می گریست چه با اندوه
پسرک سوگوار جوانی است
پسرک سوگوار امیدواری است
پسرک سوگوار برنگشتن هاست....
هیچ کس ، هیچ کس
- حتی من -
باور نمی کند
مرگ عشقتان را....
باور نمی کند
که خزان جدایی توانست
گل همیشه بهاری را که در
قلبهای ملتهبتان می روید
پژمرده کند .
شما مست غرورید و
این دلیلی است
که از هم دورید...
همگان می دانند
که ساز خیالتان
نغمه ی خاطره ی دیگری را هر شب ساز می کند
همگان می دانند
که در شتاب دوری نیست
همگان می دانند
که بیشتر از این در هیچ کدامتان صبوری نیست !