از موجا موج رنج
تا مرز ممتد بیهودگی
واتلاف گریز
شاید! رهاراهی ست
پشت تلاقی
آسمان و اقیانوس
با واژههای خرد
آری ..
کلمات کفایت نمیکنند
*****
مهربان ...
بی جدال جملهها شعر میشوی
در فرش زمان
و گلویت که بی صدا
بغض هزار اندوه را ترانه میشود
*******
سرود میکنی ستاره را
و این سماجت ساحل دستانت
که دریا را آغوش میشود
****
با کلید کدام درد
به فتح دروازههای انسان رسیدهای
دلم گرفته
این روزها عجیب دلم گرفته است
دیگر پرواز پرستوها برایم زیبا نیست
دیگر دستم پرده آویخته شده از پنجره را
لمس نمی کند و کنار نمی زند
چقدر از خودم خسته ام
چرا که دیگر حتی چشمانم
مسیر نگاه اش را برای چیدن ستاره
به سوی آسمان پرواز نمی دهد
و من، آری عجیب دلم گرفته...
من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی:
- هرگز
هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه این
هرگز
کشت.
و مرا غصه این هرگز کشت
و مرا غصه این هرگز کشت...
ماکه رفتیم یا حق...
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناول ها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
چطور می تونست اون دل ها و اون زمزمه ها رو بکشه: که عشق آسان نمود اول ولی...
نمی تونست... نمی تونست نقاشی رو کامل کنه، چشم هاش رو بست...باز هم همون زمزمه ها:
کمتر از ذره نه ی، پست مشو، مهر بورز تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
بوم نقاشی منتظر قلم مو بود، اما فکری که بتونه قلم مو رو به حرکت در بیاره، دیگه اون رو نمی دید:
کمتر از ذره نه ی، کمتر از ذره نه ی ...پست مشو، مهر بورز، مهر بورز...تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان...
محبت رو نمی تونست فراموش کنه، این اتنخابی بود که از قبل کرده بود، از همون روز اول:
آسمان با ر امانت نتوانست کشید قرعه کار به نام من دیوانه زدند
بالاخره دستاش جرات پیدا کردند و قلم چرخید و بوم را رنگارنگ کرد..
آری پاییز به روی بوم آمد...
خدا هست .....
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت . در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت . آنها درباره ی موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند . وقتی به موضوع «خدا» رسیدند آرایش گر گفت : «من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد .»
مشتری پرسید : «چرا باور نمی کنی ؟»
«کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد . به من بگو ، اگر خدا وجود داشت آیا این همه آدم مریض می شدند ؛ بچه های بی سرپرست پیدا می شدند ؛ اگر خدا وجود می داشت ، نباید درد و رنجی وجود داشت . نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.»
مشتری لحظه ای فکر کرد ، اما جوابی نداد ، چون نمی خواست جر و بحث کند . آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت .
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد ، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تا بیده و ریش اصلاح نکرده . ظاهرش کثیف و ژولیده بود . مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت : «می دانی چیست ، به نظر من آرایشگر ها هم وجود ندارند .»
آرایشگر گفت : «چرا این حرف را می زنی ؛ من اینجا هستم ، من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.»
مشتری با اعتراض گفت : «نه! آرایشگرها وجود ندارند ، چون اگر وجود داشتند ، هیچکس مثل مردی که آن بیرون است ، با موی بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد .»
«نه !!! ، آرایشگرها وجود دارند ! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند .»
مشتری تایید کرد : «دقیقاً ! نکته همین است . خدا هم وجود دارد !
فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند . برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد ».
ببخشید اگه طولانی بود ولی به نظرم ارزش خوندن رو داره..؟؟؟
این مطلب رو چند سال پیش توی کتابی خوندم.اما کتاب دیگه نیست...
اینم از محاسن کتاب خوب...