آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است


ودر این عصر غروب
 

از موجا موج رنج 

       تا مرز ممتد بیهودگی 

                             واتلاف گریز

 شاید!  رهاراهی ست 

                    پشت تلاقی                                     

                                  آسمان و اقیانوس


زیبایت نتوان ساخت

با واژه‌های خرد

آری ..

 کلمات کفایت نمی‌کنند

*****

مهربان ...

بی جدال جمله‌ها شعر می‌شوی

                              در فرش زمان

و گلویت که بی صدا

                      بغض هزار اندوه را ترانه می‌شود

*******

سرود می‌کنی ستاره را

               و این سماجت ساحل دستانت

                                که دریا را آغوش می‌شود

****

با کلید کدام درد

                   به فتح دروازه‌‌های انسان رسیده‌ای

دلم گرفته

 


این روزها عجیب دلم گرفته است
دیگر پرواز پرستوها برایم زیبا نیست


دیگر دستم پرده آویخته شده از پنجره را

لمس نمی کند و کنار نمی زند


چقدر از خودم خسته ام


چرا که دیگر حتی چشمانم

مسیر نگاه اش را برای چیدن ستاره

به سوی آسمان پرواز نمی دهد


و من، آری عجیب دلم گرفته...

 

اگه می موند باید به گذشته ای نگاه می کرد
 که از اون فراری بود،
 گذشته ای که همه آرزو های اون رو نابود کرده بود،
 صدای ناامیدی تو گوشش آواز هرگز رو با صدای بلند تکرار میکرد:


من تمنا کردم

              که تو با من باشی

تو به من گفتی:

               - هرگز

                          هرگز

 پاسخی سخت و درشت

و مرا غصه این

                 هرگز

                       کشت.

و مرا غصه این هرگز کشت 
                                   و مرا غصه این هرگز کشت...


ماکه رفتیم یا حق...

الا  یا  ایها  الساقی  ادر  کاسا  و  ناول ها                    که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

چطور می تونست اون دل ها و اون زمزمه ها رو بکشه: که عشق آسان نمود اول ولی...

نمی تونست... نمی تونست نقاشی رو کامل کنه، چشم هاش رو بست...باز هم همون زمزمه ها:

کمتر از ذره نه ی، پست مشو، مهر بورز                    تا  به  خلوتگه  خورشید  رسی   چرخ زنان

بوم نقاشی منتظر قلم مو بود، اما فکری که بتونه قلم مو رو به حرکت در بیاره، دیگه اون رو نمی دید:

 کمتر از ذره نه ی، کمتر از ذره نه ی ...پست مشو، مهر بورز، مهر بورز...تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان...

محبت رو نمی تونست فراموش کنه، این اتنخابی بود که از قبل کرده بود، از همون روز اول:

آسمان    با ر   امانت    نتوانست    کشید                     قرعه    کار    به   نام    من   دیوانه   زدند

بالاخره دستاش جرات پیدا کردند و قلم چرخید و بوم را رنگارنگ کرد..
آری پاییز به روی بوم آمد...



کاش چون پاییز بودم ...

کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
آه... چه زیبا بود اگر پاییز بودم

همین دوستم میگه..

هیچ وقت گریه نکن... چون هیچکس لیاقت اشکهای تو رو نداره.
اگر هم لیاقت اشکاتو داشته باشه؟؟
طاقت دیدن اشکهاتو نداره.!!!!!


شما باور میکنید؟؟؟؟
 














هیچ وقت از دوست داشتن انصراف نده...
حتی اگر کسی بهت دروغ گفت..

بازم بهش فرصت بده..
عشق رو تجربه کن.
 حتی اگر توش شکست بخوری..



اینو بدون اگر کسی وارد زندگیت شد و گذاشت و رفت علاوه بر اینکه یه خاطره

بر جای می ذاره می تونه یه تجربه هم بر جای بذاره....

پس سعی کن خاطره های خوب و تجربه های مفید رو به خاطر بسپاری...


این مطلب رو یکی از دوستام واسم فرستاده...
منم گفتم چشم...به دیده منت....

خدا هست .....

 

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت . در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت . آنها درباره ی موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند . وقتی به موضوع «خدا» رسیدند آرایش گر گفت : «من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد .»

مشتری پرسید : «چرا باور نمی کنی ؟»

«کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد . به من بگو ، اگر خدا وجود داشت آیا این همه آدم مریض می شدند ؛ بچه های بی سرپرست پیدا می شدند ؛ اگر خدا وجود می داشت ، نباید درد و رنجی وجود داشت .  نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.»

مشتری لحظه ای فکر کرد ، اما جوابی نداد ، چون نمی خواست جر و بحث کند . آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت .

به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد ، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تا بیده و ریش اصلاح نکرده . ظاهرش کثیف و ژولیده بود . مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت : «می دانی چیست ، به نظر من آرایشگر ها هم وجود ندارند .»

آرایشگر گفت : «چرا این حرف را می زنی ؛ من اینجا هستم ، من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.»

مشتری با اعتراض گفت : «نه! آرایشگرها وجود ندارند ، چون اگر وجود داشتند ، هیچکس مثل مردی که آن بیرون است ، با موی بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد .»

«نه !!! ، آرایشگرها وجود دارند ! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند .»

مشتری تایید کرد : «دقیقاً ! نکته همین است . خدا هم وجود دارد !

فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند . برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد ».

ببخشید اگه طولانی بود ولی به نظرم ارزش خوندن رو داره..؟؟؟
این مطلب رو چند سال پیش توی کتابی خوندم.اما کتاب دیگه نیست...
اینم از محاسن کتاب خوب...

خدایا از اینکه امسال هم بهم فرصت دادی ازت ممنونم .


دیگر آسمان مال من نیست !
 با خدا صحبت کردم که آسمان را بگیرد به جای آن چیز دیگری جای آن بگذارد ...
 اما چه چیز می تواند یک عمر جای خالی آن را برایم بگیرد ...
 این را فقط خودم می دانم و او ...
 خدایا هزاران هزار مرتبه شکر ...
 آرزومند آرزوهای تمامی دوستان هستم اما دیگر آسمان مال من نیست

 
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایست

 ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایست

  مرا در اوج میخواهی تماشا کن تماشا کن

  دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن

  در این دنیا که حتی مرگ نمی گرید به حال ما

  همه از من گریزانند تو هم بگزر از این تنها

  فقط اسمی بجا مانده از آنچه بودم هستم

  دلم چون دفترم خالی قلم خشکیده در دستم

  گره افتاده در کارم.به کار خود  گرفتارم.
 بجز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم.
 رفیقان یک به یک رفتند مرا با خود رها کردند.
 همه خود درد من بودند گمان کردم که همدردند
 
در این تنهایی شب ها چه ها را بر سرم آمده...
....بماند ...نمی گویم

بیا با هم بخونیم

الهی به حرمت آن نام که تو خوانی و به حرمت آن صفت که تو چنانی دریاب که می توانی. الهی عمر خود به باد کردم و بر تن خود بیداد کردم گفتی و فرمان نکردم درماندم و درمان نکردم. الهی عاجز و سر گردانم نه آنچه دارم دانم ؛ و نه آنچه دانم دارم. الهی اگر تو مرا خواستی من آن خواستم که تو خواستی. الهی به بهشت و حور چه نازم مرا دیده ای ده که از هر نظر بهشتی سازم. الهی در دلهای ما جز تخم محبت مکاروبر جانهای ما جز الطاف و مرحمت خود منگار و بر کشتهای ما جز باران رحمت خود مبار به لطف ما را دست گیر و به کرم پای دار. الهی حجاب ها از راه بردار و ما را به ما مگذار.