اَللّـهُمَّ نَبِّهْنى فیهِ لِبَرَکاتِ اَسْحارِهِ وَنَوِّرْ فیهِ قَلْبى بِضیآءِ
خدایا آگاهم ساز در این ماه از برکات سحرهاى آن و نورانى کن در آن دلم را به پرتو
اَنْوارِهِ وَخُذْ بِکُلِّ اَعْضآئى اِلىَ اتِّباعِ اثارِهِ بِنُورِکَ یا مُنَوِّرَ قُلـُوبِ
انوار آن و بگمار تمام اعضاء و جوارحم را به پیروى کردن آثارش به نور خود اى روشنى دهنده دلهاى
الْعارِفینَ
عارفـان
محتاج دعا
خیلی جالبه هیچی واسه گفتن ندارم.
قلب من نمی زنه مات نگاه تو شده
روز روشنش فقط چشم سیاه تو شده
من غریب کوچه های پیچ و واپیچ
آشنای سفرم از همه تا هیچ
من همون مسافر شهر خیالم
عشق تو عمری افتاده تو فالم
من نگاهه، یه قناریم به پرواز
من سکوت قفسم به شوق آواز
توئی پرواز منو،شعر و ترانم
واسه دوری از خودم،توئی بهونم
با سختی های زندگی جنگیدم
گاهی غالب شدم و گاهی بر خاک افتادم ولی باز برخاستم...
سالهایی که گذرانده ام مر اخسته کرده است
خسته ام
از دورنگی ها
خسته ام
از دروغها
خسته ام از روزگار
باقی عمر را چگونه باید طی کنم؟
آه خسته ام
خسته...
هوایی تازه می جویم
مرا دریابید
که مانده ام در قفس
و پژمرده ام در سایه وحشت
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن
ز آه شرر بار، این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پر بسته ز کنج قفس درآ
نغمه آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصه این خاک توده را
پر شرر کن، پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن
نو بهار است، گل به بار است
ابر چشم ژاله بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب عاشق نگه ای تازه گل از این
بیشتر کن، بیشتر کن، بیشتر کن
مرغ بی دل ، شرح هجران
مختصر کن مختصر کن مختصر کن
چه دردی است در میان جمع بودن
ولی درگوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
برای هر لبی شعری سرودن
ولی لبهای خود همواره بستن
به رسم دوستی دستی فشردن
ولی با هر سخن قلبی شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولی در بطن خود غوغا نشستن
به غربت دوستان بر خاک سپردن
ولی در دل امید به خانه بستن
به من هر دم نوای دل زند بانگ
چه خوش باشد از این غمخانه رستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولی در بطن خود غوغا نشستن
به غربت دوستان بر خاک سپردن
ولی در دل امید به خانه بستن
به من هر دم نوای دل زند بانگ
چه خوش باشد از این غمخانه رستن
این شعرو هم آقا مانی در خواست کرده بود...